زندگی

 

هنگامی که تبر به جنگل آمد
همه ی درختان یک صدا فریاد زدند:
ای وای!!!! دسته اش از جنس خود ماست

 

نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:24 توسط هانیه| |

تقدیم به همه مادران ایران زمین


****************************

نگاهت می کنم مادر
که چشمان تو چون دریاست
نگاهت می کنم مادر
که عشقت سبز و پابرجاست


نگاهت می کنم مادر
که دستانت گل یاس است
نگاهت می کنم مادر
وجودت باغ احساس است


نگاهت می کنم مادر
چه عطری در تو می جوشد
نگاهت می کنم مادر
که پاییز از تو می پوسد


نگاهت می کنم مادر
صفای خانه مان هستی
نگاهت می کنم مادر
گل دردانه مان هستی

نگاهت می کنم مادر
به چشمان تو محتاجم
نگاهت می کنم مادر
نگاهت قبله و تاجم


نگاهت می کنم مادر
چه موجی دارد آن مویت
نگاهت می کنم مادر
وجودم می تپد سویت


نگاهت می کنم مادر
قسم تا زنده می مانم
نگاهت می کنم مادر
دعای شادیت خوانم
مادرم زیدگی ونفسم روزت مبارک.

نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:مادر,شعرنومادر,شعرمادر,تبریک روزمادر,ساعت 23:7 توسط هانیه| |

 

بایدبه اطلاع برسونم که این مطلب فقط جنبه ی طنزداره ویقیناًحقیقت نداره.

 

 

آقاپسرالطفابه خودشون مغرور نشن اگه ماسربازی می رفتیم بهشون نشون می دادیم که 

چقدعالی به کشورمون خدمت می کردیم.راستی نظریادتون نره 
 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:54 توسط هانیه| |

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:مکالمه ی تلفنی کودک باخدا,نامه ی کودک به خدا,کودک وخدا,حرف های کودک به خدا,ساعت 14:55 توسط هانیه| |

ایا مى دانيد حذف بخش هخامنش از كتاب تاريخ به تصويب رسيد؟

ايا مى دانيد فرزندان ما ديگر كوروش كبير را نمى شناسند؟

ايا مى دانيد 29اكتبر روز كوروش كبير است أما اين روز فقط در تقويم كشور ما نيست !

من كه خيلى از اين موضوع ناراحتم

شما هم اين مطلب رو تو وبتون بنويسيد تا همه بدونن

بيايد بخاطر تاريخ بزرگمون اين متن رو به همه نشون بديم

 

نوشته شده در شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:51 توسط هانیه| |


در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."

پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."

"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.

------------ --------- --------- ---------

لطفا این داستان را برای دوستان خود ارسال نمایید، کسانی که برایتان ارزشمند هستند، اما اگر این کار را انجام ندادید، نگران نباشید، هیچ حادثه ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد، شما تنها این فرصت را که به دنیای شخص دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید، از دست خواهید داد، کسی چه می داند، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون بیشترین نیاز را به خواندن این مطلب داشته باشد....
 

نوشته شده در جمعه 5 ارديبهشت 1392برچسب:امید به زنگی,داستان کوتاه امید به زندگی,ساعت 23:15 توسط هانیه| |

اندر حكايت ملاقات حقير با جناب خر و دعوت من از ايشان به آدم شدن و استدلال و راضي بودن ايشان به خر بودن و شرمنده شدن حقير وآرزوي من كه

 

 

اي كاش كه قانون خريت      جاري بشود به هر ولايت

روزی به رهی مرا گذر بود

 

خوابیده به ره جناب خر بود

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:مناظره باخر,خردانا,مناظره باجناب خر,ساعت 16:57 توسط هانیه| |

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "
حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان

نوشته شده در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:مادرزرنگ,زرنگی مادرانه,ساعت 16:49 توسط هانیه| |

 

برای دیدن تو نقره ی ماهو چیدم

 

تا آسمون هفتم به خاطرت دویدم

 

برای دیدن تو آسمونو شکافتم

 

ستاره رو چشیدم تا طعمشو شناختم

 

برای دیدن تو خارا رو سجده کردم

 

به جای چشم ابرا سوختم و گریه کردم

 

برای دیدن تو پاییز شدم شکستم

 

برف زمستون شدم رو بامتون نشستم

 

برای دیدن تو از دریاها گذشتم

 

دور ضریح عکست شب تا سپیده گشتم

 

برای دیدن تو شدم مث پنجره

 

اشاره هات محاله از یاد چشمام بره

 

برای دیدن تو سوار موجا شدم

 

چون تو رو داشته باشم همیشه تنها شدم

 

برای دیدن تو عمری مسافر شدم

 

به احترام اسمت رفتم و شاعر شدم

 

برای دیدن تو خط کشیدم رو تقدیر

 

نگات مث یه صیاد منو کشید به زنجیر

 

برای دیدن تو سنگا رو شیدا کردم

 

طلسما رو شکستم راها رو پیدا کردم

 

برای دیدن تو ٬ تو جنگلا گم شدم

 

بازیچه ی نگاه سکوت مردم شدم

 

برای دیدن تو خیلی چیزا شنیدم

 

خیلی کارا رو کردم اما تو رو ندیدم

 

برای دیدن تو رفتم تو باغ شعرا

 

سراغ فال حافظ ٬ دنبال شعر نیما

 

برای دیدن تو چه دردایی کشیدم

 

تبم رسید به خورشید ٬ تموم شدم ٬ بریدم

 

برای دیدن تو از خواب گل رو پروندم

 

چه شبها مثل مجنون تو دشت و صحرا موندم

 

برای دیدن تو چه قصه ها که داشتم

 

سر رو شونه ی رنج چه روزا که گذاشتم

 

برای دیدن تو قامت غصه خم شد

 

انگار که قحطی اومد  هر چی به جز تو کم شد

 

برای دیدن تو نیاز نبود بگردم

تو هرجا با من بودی پس تو رو پیدا کردم

نوشته شده در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:اشعارمریم حیدرزاده,شعرنقره ی ماه وچیدم,ساعت 16:50 توسط هانیه| |

سلام بر تو

میدونم که صدامو شناختی‌ پس خودمو معرفی‌ نمیکنم

شایدم نشناختی، منم غضنفر

آااه ‌ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری

هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع می‌کنه، حالا بگو بقال محل

ما چند سالشه؟

امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل‌ نه صد دل‌ من را

عاشق خودت کردی. یادت می‌‌آید؟

ای بابا عجب گیجی هستی‌، یادت نمی‌آید؟

خیلی‌ خنگی، خودم میگم. اون روز که من زیر درخت گیلاس سر کوچه، لبو کوفت


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:طنز,نامه عشق,غضنفر,طنزعشق,خنده دار,ساعت 15:6 توسط هانیه| |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد


آخرين مطالب
» غضنفر
» داستان کوتاه و مفید
» غوداچیست؟
» نظرزوری
» دوست چینی
» سنگسار
» شعر طنز عشق دروغی Funny love poem
» خداوکیلی چه حسی پیدامی کردی اگه جای پدره بودی.....؟؟؟؟؟؟؟
» اعترافاته یه پسر(طنز)(نخونی کل عمرت برفناست!)
» باباگفتن بچه!
» نظرتون بگین
» بازهم خدااست
» گریه کردن
» چرانمی خواهم عاقل ترشوم؟
» فاصله گرفتن از....
» مسئله ی اصلی
» حقیقت
» ازدواج
» غمناک ترین لحظات زندگی
» دوستان واقعی

Design By : RoozGozar.com